از آینه ام به تو...

ساخت وبلاگ

من جوانی مادرت را دیده ام...

روزهایی که شاد می آمد و خسته برمی گشت و بعد از دیدن تو خستگی پر می کشید و روی طاقچه آواز می خواند. بعد بالهایش را باز می کرد و دور سرت می چرخید تا تو برایش بخندی.

من جوانی مادرت را دیده ام. وقتی روی صورتش چروکی نداشت  و مجبور نبود روی ابروهایش رنگ بگذارد. آن وقت ها جوان و زیبا بود ,می توانست خیلی جاها برود, تفریح کند, خیلی خوب تر خرید کند  ... اما برای تو اندکی از همه اینها کاست. دیگر بی خیال نبود! و مثل جوانتر ها بی غم نبود. آن روزها روی مد لباس می پوشید و همیشه آرایش می کرد, پیگیر وقایع روز بود , موسیقی گوش می داد.

خلاصه جوان رعنایی بود...


برچسب‌ها: نفیرسیمرغ, مادرانه, کودکانه
+نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۲/۱۶ساعت توسط اسماء

نفیرسیمرغ...
ما را در سایت نفیرسیمرغ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nafiresimorgho بازدید : 95 تاريخ : يکشنبه 11 آبان 1399 ساعت: 14:06