من جوانی مادرت را دیده ام...
روزهایی که شاد می آمد و خسته برمی گشت و بعد از دیدن تو خستگی پر می کشید و روی طاقچه آواز می خواند. بعد بالهایش را باز می کرد و دور سرت می چرخید تا تو برایش بخندی.
من جوانی مادرت را دیده ام. وقتی روی صورتش چروکی نداشت و مجبور نبود روی ابروهایش رنگ بگذارد. آن وقت ها جوان و زیبا بود ,می توانست خیلی جاها برود, تفریح کند, خیلی خوب تر خرید کند ... اما برای تو اندکی از همه اینها کاست. دیگر بی خیال نبود! و مثل جوانتر ها بی غم نبود. آن روزها روی مد لباس می پوشید و همیشه آرایش می کرد, پیگیر وقایع روز بود , موسیقی گوش می داد.
خلاصه جوان رعنایی بود...
برچسب : نویسنده : nafiresimorgho بازدید : 95