باد

ساخت وبلاگ

حس های غریبی از پشت شاخه های نسبتا خشک سرک می کشند. و خیابان ها به موازات تو همینطور که مسیر مستقیم را طی میکنی ترک میخورند و تا عمق سیاهی زمین شکاف بر میدارند. تو می مانی و راه باریکه ای... تو می مانی و همراهی که شاید برایش جانکاهی.

وقتی جاپناهی به جانکاهی شبیه شود...وقتی آرام جانی به نامهربانی مبدل شود... چه باید کرد!؟

اما نه! این طور نتیجه گرفتن ها غلط است. البته نه اینکه غلط باشد, به نظرم ترسناک است. ترسناک. جدایی ترسناک است. همراه جانکاه ترسناک است. آرام جان نامهربان ترسناک است. 

و حالا به جای هرچیزی که باید باشد و نیست... به جای هرچیزی که نباید باشد و هست... در ذهنم دختری نشسته.

از نیم رخ چپ به او نگاه میکنم...صورتش کک و مک دارد و با دست راست کلاهش را محکم روی سرش نگه داشته تا باد نبردش... 

اما باد زورش بیشتر ازین حرفهاست...گاه چند تار مو را توی باد می رقصاند... گاه زمزمه ای را از گلوی دختر به گندم زار می برد... گاه یاد عزیزی را باخود می آورد, شکل غم میکند و می نشاند روی سینه اش...

و اینگونه پاییز به ما رخنه میکند.

+نوشته شده در ۱۳۹۹/۰۷/۰۳ساعت توسط اسماء |

نفیرسیمرغ...
ما را در سایت نفیرسیمرغ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nafiresimorgho بازدید : 64 تاريخ : يکشنبه 11 آبان 1399 ساعت: 14:06