سی!

ساخت وبلاگ

توی اتوبوس به سمت مدرسه دلارامم بودم که صندلی خالی شد و نشستم. صدای هندزفری خانمی شصت و اندی ساله که کنارم نشسته بود توجهم را جلب کرد. حدودا 15 دقیقه گذشت و یک قطعه تکراری را گوش می کرد. لباسهایش, عینکش, مدل کیفش, حال و هوایش... مثل شصت سالگی ام بود. انگار که کنار سی سال آینده ام نشسته باشم. مثل نویسنده ای که با شخصیت اول داستان خودش, که فکرش زاییده و پرورانده, یک جای شلوغ و پلوغی ببیند و او را بشناسد. خواستم سرصحبت را باز کنم، اما نه! اگر می گفتم شاید بنظرش مسخره و احمق می آمدم. البته مهم نبود! اما در آن لحظه ناتوانم کرد.

تلفنش زنگ خورد و با دخترش احوالپرسی کرد. خبر از نوه اش گرفت و خاطرات مهمانی شب قبل را برایش تعریف کرد. قربان صدقه اش رفت و از جزئیات کارهای روزمره دخترش باخبر شد. بعد دوباره هندزفری را گذاشت توی گوشش, چشمانش را بست و همان قطعه را بارها گوش کرد.

باخودم گفتم طفلکی دخترش از او دور است, لابد هرروز یادش می آید که روزگار را با کودکی دخترش در همین خیابان ها, همین کوچه ها گذرانده. و ادامه دادم... زندگی هم شیرین است و هم سخت.

یعنی روزی من دلتنگ همین دغدغه ها و کودکانه های پراز سرو صدای بچه ها خواهم بود. و دلم تنگ شد. یک خیابان با دلارام فاصله داشتم و دلتنگ بچه گی اش بودم. رسیدم. بوسیدمش. بوییدمش و باهم خوش گذراندیم.

هنوز توی فکر شصت و اندی سالگی ام هستم. با پالتو قهوه ای و عینک آفتابی. انگشت های نسبتا کشیده و انگشتر دلخواه. کفش های ساده, کیف بادکرده از وسایل که همیشه خدا چیزی را جا گذاشته و یک قطعه موسیقی تکرار شونده با چشم های بسته.

سی سال آینده ام شانه به شانه ام نشسته بود. ناباورانه! دیدم شصت سالگی ام بد نیست. قبلا که با خودم خلوت کرده بودم بیش از چهل سال از زندگی نمیخواستم. اما حالا تا شصت و اندی را می خواهم.

نفیرسیمرغ...
ما را در سایت نفیرسیمرغ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nafiresimorgho بازدید : 87 تاريخ : جمعه 15 آذر 1398 ساعت: 0:04