بی بی

ساخت وبلاگ
مدتها خانه ما مهمان بود، اما حس عمیق علاقه در هیچ کدام از ما ایجاد نشده بود. وجودش حس دلگرمی داشت.

از آن روزها تا حالا ده دوازده سالی گذشته و تا امروز دلتنگ نشده بودم. تا امروز که کسی آمد در دفتر کارم و همه بی بی صدایش می کردند. من با او دست دادم و به چشمهایش خیره شدم،‌اثری از بی بی من در آنها نبود، به او گفتم:"سلام حاچ خانوم" گفت سلام مامان جانم، خوبی دختر گلم!؟ گفتم بله. و رد شدم. سرحال بود. اما در چشمهایش اثر خراشیدگی عمیقی از نداری ها، کم داشتن ها، سختی ها و غربت کشیدن های زیادی بود. همکارم گفت پسرش سرطان دارد و برای درمانش به استیصال رسیده. گاهی اگر خیری برایش داروهایش را هم بخرد ، بخچال ساده و کوچکی هم ندارند که داروها را خوب نگهداری کند.

من این سوی میز نشسته م و به کفشهایش خیره ماندم، کفش های خودم خجالت آور بنظر می آمدند. در دلم آهی کشیدم ، با اینکه عمق رنج هایش را نمیفمهیدم،‌نمیفهمم...و شاید هیچ وقت هم نفهمم!

خوب یا بدش را نمیدانم!


برچسب‌ها: بی بی با کفش های کهنه اش آمد
+ نوشته شده در ۱۳۹۵/۱۰/۱۵ساعت توسط اسماء
نفیرسیمرغ...
ما را در سایت نفیرسیمرغ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nafiresimorgho بازدید : 1281 تاريخ : جمعه 27 مرداد 1396 ساعت: 12:55