از آن روزها تا حالا ده دوازده سالی گذشته و تا امروز دلتنگ نشده بودم. تا امروز که کسی آمد در دفتر کارم و همه بی بی صدایش می کردند. من با او دست دادم و به چشمهایش خیره شدم،اثری از بی بی من در آنها نبود، به او گفتم:"سلام حاچ خانوم" گفت سلام مامان جانم، خوبی دختر گلم!؟ گفتم بله. و رد شدم. سرحال بود. اما در چشمهایش اثر خراشیدگی عمیقی از نداری ها، کم داشتن ها، سختی ها و غربت کشیدن های زیادی بود. همکارم گفت پسرش سرطان دارد و برای درمانش به استیصال رسیده. گاهی اگر خیری برایش داروهایش را هم بخرد ، بخچال ساده و کوچکی هم ندارند که داروها را خوب نگهداری کند.
من این سوی میز نشسته م و به کفشهایش خیره ماندم، کفش های خودم خجالت آور بنظر می آمدند. در دلم آهی کشیدم ، با اینکه عمق رنج هایش را نمیفمهیدم،نمیفهمم...و شاید هیچ وقت هم نفهمم!
خوب یا بدش را نمیدانم!
برچسب : نویسنده : nafiresimorgho بازدید : 1281